در تو مردی ست رند و بازاری
دهنش بوی پول می دهدت
اسدالله عسگر اولادیسم
دارد از من افول می دهدت
تو ولی حس تازه ای داری
برج دارد دُخول می دهدت

خانه تا مرز خودکشی رفته
کینه تا خون و بغض و غزافی
دست های من الجزیره ای اند
چشم های تو مست و اشرافی
      
                                  شعری ازحامد داراب

در ابتدا باید به ایمیل های دوستان عزیزی که درخواست کرده بودند که دوست دارند با من در ارتباط باشند پاسخ دهم، حتما خودتان هم می دونید که اینترنت به خصوص توی ایران جایی نیست برای اطمینان، به دیگران، برای اینکه ارتباط مجازی تبدیل به یک ارتباط غیر مجازی شود، بخصوص با شرایط امنیتی این روزها که حتی توی خیابان های تهران قدم زدن هم، برای خانم ها مشکل ساز شده است. اما با این حال چون دوست نداشتم ایمیل های متعدد و فراوان دوستان رو در این باره بی پاسخ بگذارم شماره ی تلفن ۰۹۱۲۱۲۳۳۶۵۷ رو در نظر گرفتم برای وبلاگ و دوستان می تونند با این شماره با من در تماس باشند، توضیح اینکه این شماره تنها از ساعت ۱۶ تا ۲۰ پاسخ گوست و باقی ساعات خاموش می باشد.

اما اولین مطلب سال ۹۰ قرار بود نقدی درباره ی فیلم «قوی سیاه» باشد، که به علت نشر مطلبم در مجله ی «Paris review» تصمیم گرفتم کمی مابینش فاصله قرار گیرد و بعد به فارسی در وبلاگ قرار دهم، در خصوص نبودن این چهار ماه و اندی هم بهانه ای ندارم جز اینکه حس و حال وب نویسی نبود و کافه نشینی های تهران هم بیشتر از روزهای پیـــش شده بود و غیره. همه ی اینها با حضور موفق دوست خوبم «حامد داراب» در مقام بازیگر، در نمایش «آخرین روایت از شهرزاد قصه گو» کاری از «گروه تئاتر تجربه گران نواندیش» پیوند خورد، تا من نسبت به این دوست و البته شاعر، نویسنده، و منتقد هنری توانای این روزهایمان، که حالا نشان داده است در بازیگری هم مانند حوزه های دیگر پویا، تاثیر گذار، و صاحب نظر است، ادای دین نمایم، چرا که فکر می کنم با آنکه دوستان و مجله های مختلفی در فضای اینترنت پس از فیلتر شدن وبلاگ های حامد داراب، آثار و مقاله هایی از او را منتشر نموده اند، هنوز هم وی مورد بی مهری برخی دوستانش قرار دارد که خودش آنها را بارها استاد خودش معرفی نموده است، مثلا بعد از فیلتر شدن پی آ پی وبلاگ های «دکتر سید مهدی موسوی» او در اطلاعیه ای نسبت به این موضوع موضع گرفت و آن را محکوم کرد، و حتی در مجله ی خانه ی سینما، ضمن معرفی مهدی موسوی به عنوان یک شاعر توانا این موضوع را مطرح و اطلاعیه اش را بازنشر نمود، اما پس از فیلتر شدن وی در اینترنت هرگز دلداری و همدردی ای از جانب دکتر موسوی با حامد داراب نشد و این جای بسی تامل است، که چرا ایشان در مقابل فیلتر شدن حامد داراب که پس از جریان جمع شدن کتاب های انتشارات سخن در نمایشگاه کتاب هم اولین کسی بود که طی اطلاعیه ای اعتراض خودش را اعلام کرد و حتی در مصاحبه ای هم که با رادیو جوان داشت این موضوع را مطرح نمود و از حقوق دوستانش دفاع کرد، هرگز در دفاع از حامد داراب، مطلبی یا حتی سطری منتشر نشد، با همه ی اینها، همه می دانند که حامد داراب نیازی به این مسائل ندارد و اگر من هم این مسائل را مطرح نمودم به خاطر این بود که افرادی که خود را جریان ساز و تاثیر گذار مطرح می کنند و ما هم به آنها ایمان داریم، بهتر است با همه ی تواضع و فروتنی چشم های خود را به آنچه در پیرامونشان می گذرد باز کنند و به احترام حداقل دوستان نزدیکشان احترام بگذارند و در روزهایی که دیکتاتورها برای آنها حقی قائل نیستند، خودشان برای دوستان و هم کیشان خودشان حق قائل باشند و از یکدیگر حمایت نمایند.

حامد داراب در نمایی از نمایش آخرین روایت از شهرزاد قصه گو
حامد داراب در نمایی از نمایش «آخرین روایت از شهرزاد قصه گو»

اما آنچه بیشتر وادارم کرد تا اولین پست وبلاگ را درباره ی حامد داراب بنویسم اجرای گروه تئاتر موسسه ی کارنامه در مرداد ماه می باشد که قرار است یک ماه به صورتی اختصاصی «نمایشعر ِ زنانگی در آستانه ی فروپاشی عصبی» را اجرا کند، این اثر که یکی از «نمایشعر» های حامد داراب است از ابتدای مردادماه هر روز به کارگردانی «تکین آغداشلو» توسط چند تن از بهترین های تئاتر این روزهایمان اجرا می شود، نمایشعری که در انتهای پست این ماه متن آن را برایتان می گذارم.

حامد داراب، در اواسط دهه ی هشتاد با نوشتن، مقاله ی «شعر بی تریبن،شعر بی مخاطب» اگر چه نتوانست آنگونه که پیش بینی می شد، یکباره در رسانه های ادبی و خبری ایران ظهور نام و نشان و نظر داشته باشد، اما با شرحی غیر متعارف ولی البته به حد معقول قابل قبول از تجربه ی شعری و آکادمیکی که در آن مقاله بدست داده بود، توانست نظر اساتید و صاحبان نظری را به خود جلب کند که خودش می گوید، برایش بسیار مفید تر است، با این وجود اندیشه ی وی در آن مقاله که به نوعی، اندیشه ی ناممکن این روزها ی شعر است، از او تاریخ ادبیات پژوهی، ضد تاریخ ادبیات، پساساختگرایی ضد پساساختگرا، متن محوری، ضد متن، پساتجددگرایی، ضد پساتجددگرایی، و... ساخت، که اگر این ها را به سبک نگارش فشرده و پیچیده ی او که در عین حال کولاژ وار، تحکم آمیز و تردید آور است بیفزاییم، از وی پله هایی که به سکو هایی پایین تر از خودشان می رسند بدست می آید، که می نویسد: مخاطبان شعر امروز به تعداد شاعران هستند، یعنی همان شاعرانند که مخاطبان شعرهای شاعران می باشند. این گفته ی حامد داراب در مقدمه ی مقاله ی کاملا روش شناسانه ی اش نوشته شده است که خود عمدتا شامل انکار مواضعی است، که وی بدانها قائل نیست، اما گمان می رود که احتمالا از جانب «شاعران خود خوانده، دلقک ها و اوباش ِ» جهان شاعری، به اعتقاد بدانها متهم شود، وی در مقاله ی خود که به نظر نگارنده نه تنها در آینده که همین امروز هم می توان تاریخ نشر آن را،تاریخ تحول شعر و آمیزش متن و نشانه و تصویر دانست، می نویسد: (سینما به همان اندازه ی ادبیات داستانی از موهبت قصه گویی برخوردار است، و به همان اندازه ی نقاشی از موهبت خلق تصویر، سینما از موسیقی بسیار بیشتر از آنچه موسیقی دراماتیک است بهره می برد، سینما توانایی قابل رویت کردن صحنه ی خود را از همه سو از مجسمه سازی به ارث برده و هم از مجسمه سازی و نقاشی موهبت ایستا کردن حرکت در زمان و مکان را وام گرفته است، سینما تقریبا از همه ی هنرها حتی از پیش پاافتاده ترینشان که مُد باشد چیزی را وام گرفته است یا به ارث برده است، تا تریبن هنر زمان ما را در دست بگیرد، و توده های مردمی را به سمت خود بکشاند،...پس در این میان شعر باید بتواند به اجرا برسد...). همینجاست که او نمایشعر را مطرح می کند و به شاعرانی که مدعی و فعال حوزه ی پست مدرن اند، پیشنهاد می کند که نمایشعر را به عنوان یکی از راهبردی ترین سبک های نگارش شعر پست مدرن بپذیرند و در پخته تر شدن و پویاتر شدن آن بکوشند، نمایشعر، که بنیان گذارش را بی تردید حامد داراب می دانیم، با آنکه او هرگز خود را قائل به نوشتن مانیفست یا بیانیه ای درباره اش ندانسته و همیشه در صحبت ها و نوشته هایش آن را طرحی معرفی می کند که در تاریخ ادبیات ایران سابقه دارد اگرچه به این عنوان (نمایشعر) خوانده نشده است، نوعی از نوشتار است که می توان آن را برای شعر زمانمان مفید معرفی نماییم.

اولین نمایشعری که از حامد داراب در فضای اینترنت منتشر شد، اثری بود با عنوان «اپرای بیست و هفتم ژانویه» که همانطور که از نامش بر می آید اثری بود در سوگ بیست و هفتم ژانویه، سالروز هالوکاست، و در احترام به یهودیان کشته شده در این رابطه، شاید بسیاری از ما شاهد اجرای زیرزمینی این نمایش در سال ۱۳۸۷ توسط «گروه تئاتر سوال» بودیم، و بسیاری مان این اجرا و اثر را تحسین نمودیم، حالا برای دومین بار یکی از نمایشعرهای حامد داراب با عنوان «زنانگی درآستانه ی فروپاشی عصبی» قرار است اجرا شود، که متن آن را در زیر می آورم، باعث خوشوقتی و خوشحالی است که دوستان عزیز نظرات خود را در بخش کامنت ها بیان نمایند، کامنت های این پست به استثناء باز می باشد.

Feminize On The Verge Of a Nervous Breakdown
زنانگی در آستانه فروپاشی عصبی.
نمایشعری از حامد داراب::

[شخصی ، در سیاهی مطلق به طوری که جنسیتش مشخص نیست ، وهمواره با دستانش اعضای بدنش را لمس می کند ، به جلوی صحنه می آید و باصدایی بسیار بلند ،کمی وحشت زده ،و عصبانی خیره به تماشاگران می گوید:]

می خواستم بدونم دندون قسمتی از ماست مگه نه؟ مثل قسمتی از شخصیت ما ، یادمه تو روزنامه خوندم ، یه مردی دستشو تو تصادف از دست داد و می خواست که اونو بده براش دفن کنن ، مسئولین امتنا کردن ، دست سوخته شد] مکث[ و خاکستر شد . نمی دونم اونا از دادن خاکسترش ممانعت کردن یا نه ؟ و اگه این کارو کردن به چه حقی. دقیقا از چه لحظه ای یه شخص از چیزی که فکر میکنه هست دست می کشه ؟ مثلا یکی دست منو قطع می کنه من می گم من و دستم اون یکی دستم هم قطع می کنه من میگم من و دوتا دستم ، دل و روده ، کبدم و بیرون می کشه ، و من میگم من و روده هام ، و حالا اگه سرمو از تنم جدا کنه من می گم منو سرم ، یا منو اندامم؟ سر من چه حقی داره که به خودش بگه من؟ چه حقی ؟ می بینی کشمکش هام همیشه اونقدر مهم بودن .
                                                 كه دستام به خونِ خوشيم آلودن
                                             به خونِ ريش داشتن، به خونِ سيبيلم 
                                               به يك عذابِ زن نشده ، درون زنبيلم
                                               به خونِ رنگ های مرده ي كفِ حمام
                                                   به همنواييِ اركسترِ النگوهام
                                                به يك تشنج مايوسِ شکلِ بابايي
                                                 و گريه كردنِ من در اتاقِ مامايي
                                           به دردِ قاعده داری که در تنم جاریست
                                          و زخم های زبانت که زخم ها کاری ست 
                                            به دست های بریدم و جایشان به تنم
                                               به عشق بازی تو با ادامه ی بدنم

[در همان سیاهی مطلق صحنه عوض می شود ، یک قاضی در جایگاه خود وسط صحنه روبه روی تماشاگران نشسته است تاریکی با نوری که بالای سر قاضی است روشن تر شده است ، در کنار قاضی شخصی مکرر روی دستگاه تایپ، بسیار محکم و بی وقفه می نویسد، حتی زمانی که کسی صحبتی نمی کند، شخصی در سمت راست صحنه در جایگاه نشسته است که نقابی بر صورت دارد و در سمت چپ صحنه شخص دیگری با نقاب نشسته است شخص سمت چپ همواره اعضای بدن خود را لمس می کند]

قاضی : ممکنه دلیل مستدل خودتونو اعلام کنید؟
شخص سمت راست : [بدون هیجان و با صدایی مایوس] دلیل قانع کننده؟
شخص سمت چپ : [همزمان با شخص سمت راست با صدایی بلند و عصبی] یه دلیل قانع کننده.
قاضی : بله قانع کننده .

[چند لحضه سکوت ، تایپیست همچنان می نویسد
]

شخص سمت راست : [با چشمانی خمار خیره به شخص سمت چپ] ازدواج ما به وصال نرسید
شخص سمت چپ: ناتوانی جنسی [مکث] به وصال نرسید.

[چند لحضه سکوت ، تایپیست همچنان می نویسد ، شخص سمت چپ خیره به شخس سمت راست حالات عصبی اش بیشتر شده]

قاضی : آیا اظهارات ایشون رو تایید می کنید
شخص سمت راست : [از جایش بلند می شود] وقتی با هم دیگر آشنا شدیم
شخص سمت چپ : و [مکث] وقتی ازدواج کردیم
شخص سمت راست : [با لحنی لوس و با حرارت] با همدیگر سکس داشتیم [انگار می خواهد ادامه دهد]

[قاضی با دست می خواهد به او بفهماند که نیازی به توضیح بیشتر نیست]

شخص سمت راست : [با اضرابی توام با عصبانیت در حالی که اعضای بدنش را آرام تر لمس می کند و هی میخواهد روی صندلی بنشید اما بلند می شود ، جلو می آید] پس عدالت کجاست ؟ چون نمی تونم خوب بگم به دلایل من گوش نمیدید [مکث] توجه نمی کنید.
قاضی : شما از من چی می خوایید؟

شخص سمت راست :[ مکث ، دستهایش را روبه چشمهایش می گیرد ، بعد سرش را لمس می کند]العان من کاملم ، عالیجناب من وقت می خوام تا خودمونو نجات بدم [مکث] چون مطمئنم که بین ما [به شخص سمت چپ خیره می شود] یعنی ، یه شب من آماده شده بودم تا ، از آینه نترسم ، همه چیز داشت فرق می کرد ، خستگی همه ی جونمون رو گرفته بود.
قاضی : اونشب شما سکس داشتین؟
شخص سمت چپ : [در حالی که نیم خیز می شود وبعد آهسته از روی صندلی بلند می شود] عالیجناب عذر می خوام.
قاضی : آیا شما ایشونو دوست دارین؟
شخص سمت چپ : سابقا. [مکث] بله سابقا وقتی دوازده یا سیزده سالم بود درست وقتی یه پسر به یه مرد تبدیل می شه و آدم شروع می کنه یک نیازی رو حس کردن، چطور باید منظورم رو بگم؟ [مکث] به سمت عشق، به سمت مسائل جنسی، آدم اشتیاق داره برای رهایی، من تو یه دهکده زندگی می کردم و خانم های زیادی اونجا نبودن،[شخص هرچه در صحبت هایش جلو تر می رود، باحرارت تر و با حرکات دست و ... تصاویری که ترسیم می کند را به نمایش در می آورد] و با وجود اینکه هنوز یه بچه بودم دوازده سیزده ساله، خودم رو از درون حس می کردم، برای اینکه علاقه ای رو که تازه ایجاد شده بود آزاد کنم، همون طوری که دوستام آزاد می کردند، ما عشق بازی می کردیم با، چطور باید بگم؟ [مکث] با کدو تنبل، گرم، زیبا، نرم، تازه، با هسته هایی در درونش، گرد، کاملا گرد، و ما، و ما، کمک کنید تا کلامات درست رو پیدا کنم عالیجناب، و ما موفق شدیم خودمون رو با کدو سبک کنیم، تا اینکه تو یک سن مشخص من دیگه این کار رو نکردم، من نمیدونم که آیا دوست هام هم از این کار دست کشیدن یانه؟ و این به خودشون مربوطه، من دست کشیدم عالیجناب، و اینجا شما باید من رو تایید کنید، چون من به عنوان یک آدم درون گرا، با احساسات ظریف، و حتی به خاطر اعتقادات مذهبی، احساس می کردم که، سکس یک چیزیه که هرکسی بهش احتیاج داره، اما نه با سبزیجات، بلکه با یه چیز جاندار، یه چیزی که خودش رو حرکت میده، که گرمه، یه چیزی که توی چشمات نگاه می کنه، یه چیزی که روح داره، خوب اونجا، اونجا عالیجناب، اونجا یه گوسفند بود، یه گوسفند خوشگل کوچولو، من صداش می کردم لولا، نه، عالیجناب اشتباه نکنید، اون یه گوسفند کوچولوی جون بود نه مثل بقیه پیر و چروکیده، پشم نرم، دوتا چشم درشت که به من نگاه می کردند، اینطوری شد که اون بود که برای اولین بار منو لخت دید، و چه صدای شیرین و نرمی، بع بع بع، [صدای گوسفند را بسیار با ضرافت در می آورد] من در آینده اونو رها کردم، چون وقتی من پیش دوست هام بودم، اون می آمد و خودش رو به من می مالید، مردم توجهشون جمع شد، این خجالت آور بود، می دونید عالیجناب بعد ها پدرم، لولای منو فروت، به یه قصاب زشت و زمخت، از همون موقع بود که من دیگه گوشت گوسفند نخوردم، تا امروز، من سبزیجات هم نمی خورم، بخاطر کدو، اصلا دیگه زیاد چیزی پیدا نمیشه که من بخورم، و این مسئله برای من خیلی دراماتیکه، [مکث] چیزی که من می خوام بگم اینه که من می دونم اینها گناه های سنگینیه عالیجناب، اما اینها گناه های عشق هستن، گناه های عشق
قاضی :: [با صدایی بلند] پس ناتوانی جنسی، درسته؟
شخص سمت راست :: [در حالی که شخص سمت چپ می خواهد ادامه دهد، سریع شروع می کند] دختر خشگلیه، این طور نیست؟،[مکث] زن برادرت، بله عالیجناب برادش هم همینجا زندگی می کنه، اون یک کارگر تاسیسات لوله کشیه، اما نه فاضلاب، اون لوله های آب رو تعمیر می کنه، یک بار ما رو به عنوان شام دعوت کرد، اون و خانمش، خوب ما رفتیم پیششون، و اون با مونیکا تنها موند، مونیکا خوشگله، شما باید اون رو ببینید، یک خانم واقعا زیبا، اون من رو واقعا دوست داره، روز عروسیشون، من بهش گفتم براتون آرزوی خشبختی دارم،اما اون منو یه جور دیگه نگاه کرد، با یه نگاه عجیب، خوب اونها تنها مونده بودن، اون و مونیکا، که شروع کرد به شستن ظرف ها، و به طرف جلو خم شده بود، و از این موقعیت می شد دید، یک ماتحت قابل پرستش، با یک شرت با نمک، که یک کمی به سمت بالا لیز خورده بود، و اون نتونست خودشو بیشتر از این کنترل کنه، و یک دفعه اونها روی هم بودن، صورت نرم و گردش برای اون مثل یک کدو تنبل بود، اون شرت نرم و پنبه ایش مث یه گوسفند خوشگل جون، کدو تنبل، گوسفند، زن برادر، اون اتفاق خیلی زیبا افتاد، اونا لذت می بردن، تصور کنید آقای قاضی، برای خودتون تصور کیند. تصور کنید و قتی اون به خودش می گفت، اما این زن زن برادرته، اما نمی تونست دست بکشه، و دوباره برای خودش تکرار می کرد که این خانم زن برادرته، ادامه نده، اما نمی تونست و اون کار سالها طول کشید. و اون فریاد میزد، یوآآآآآآآآ و زن برادش فریاد می زد یواییییییی، اون ترسناکه، اون همیشه زیبا بوده و ترسناک، درست عین بهشته زن داداش فوق العاده ی اون، شاید برای احساس ش شما هم باید با زن داداشتون بخوابید، و اونوقته که شما هم اعتراف خواهید کرد، اعتراف می کنید که
                                              من به شب پرسه های تو مشکوک
                                                    تو به تنهایی خودت با من
                                                 سابقا دوستت داشتی عشق
                                                    سابقا دوستم داشتم زن
 
                                                                   

لینک های مرتبط::
» مصاحبه ی دکتر کیانا آتشی با حامد داراب درباره نویسندگی(مجله متن نو)
» یادداشتی درباره داستان، نمایشنامه، و فیلمنامه نویسی(مجله مرور)